سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پست ثابت 

سلام

به وبم خوش اومدید.

ممکنه مطالب اینجارو توی سایت ها و وب های دیگه هم ببینید.

چون جزوه ای که برای خودم نوشتم رو از همین مطالب اینترنتی تنظیم کردم.

ولی سعی کردم مرتب تر باشه و جمله های ساده تر و قابل فهم تری استفاده کردم.

امیدوارم چیزی دستگیرتون بشه.....

در صورتی که پرسشی داشتید میتوانید علاوه بر گذاشتن کامنت با ایمیل وبلاگ N3Rocket@yahoo.com نیز تماس برقرار کنید

موشک

 

پست ثابت


نوشته شده توسط عرشیا مهران در یادداشت ثابت - دوشنبه 93/4/3 و ساعت 12:36 عصر
انار (داستان کوتاه) 

 

the name of Allah

انار

 

      شاخ و برگ درختان نور چراغ ها را می کشت. فقط ماه بود که از افق منظره را نقره فام می کرد. 
      چشمش روی زمین می چرخید. مضطرب و ریزبین. به دنبال لکه ها می گشت.قدم به قدم تمام کوچه را سرکشی می کرد و چشمش را روی آسفالت قدیمی که حالا با هنرنمایی ماه مثل نقره ی خالص بود می گرداند.
      گوشش نمی شنید، ناشنوا نبود، اما به بوق ماشین ها توجهی نداشت. تمام تمرکزش روی تمیز کردن آن خیابان ده متری بود.
      ریزبین بود،مضطرب بود،وسواس به خرج می داد، اما با این همه ، جارویش را در آغوش گرفته بود و همانند رقص تانگو قدم هایش را با ریتم برمیداشت. قلبش می رقصید، جارویش می رقصید،چشمان و دستان و حتی مغز بی خیالش نیز می رقصیدند.
      سه چهار بار تا آخر کوچه را قدم به قدم سرکشی کرد. برگ های خشکیده را جمع کرد.گرد و خاک ها را درون کیسه ای ریخت و همه را به دو کوچه آن طرف تر برد.
      نمی خواست به خانه برگردد، جارویش را که هنوز داخل کوچه بود بهانه کرد، دلش میخواست دوباره کوچه را بررسی کند. برگشت ، در آخرِ آن کوچه ی ده متری چند برگ سرخ و زرد و سبز و حتی آبی دید که روی شاخه ی درختان نبودند. خواست که آن ها را جمع کند اما دستش نمی رسید. جارویش را برداشت و خواست که برگ ها را بیاندازد و بردارد داخل کیسه کند، اما چند نفر نگذاشتند. جلویش را گرفتند ، باعصبانیت هلش دادند و گفتند: گمشو دیوانه...
      با لب و لوچه های افتاده کنار رفت و روبه روی خانه ای که برگ ها کنارش آویزان بودند نشست و به درختی تکیه داد. شروع کرد به تمیز کردن لباس نارنجی اش.گلایه می کرد که چرا لباسش نارنجی است. چرا سرخ نیست؟! مثل انار! تا همه بدانند که صدها بلور سرخ دیگر درون لباس سرخش وجود دارند.
      خودرویی آن طرفتر ایستاد و جمعیت دورش را گرفتند. اگر نور ماه نبود نمیتوانست ببیند که کیست! اما مهتاب و لباس برفی آن فرد صحنه را مثل چله ی تابستان روشن کرده بودند.
آهی کشید و فقط نگاه کرد.....
عروس شد؛ دختری که بخاطرش کوچه برق ا
فتاده بود.

 

 

نویسنده: عرشیا مهران 


نوشته شده توسط عرشیا مهران در جمعه 93/7/4 و ساعت 5:44 عصر
love 58 

“Love never dies a natural death. It dies because we don"t know how to replenish its source. It dies of blindness and errors and betrayals. It dies of illness and wounds; it dies of weariness, of witherings, of tarnishings.”
 Anaïs Nin

love


نوشته شده توسط عرشیا مهران در جمعه 93/5/31 و ساعت 10:37 عصر
love 57 

“You don"t love someone because they"re perfect, you love them in spite of the fact that they"re not.”
 Jodi Picoult, My Sister"s Keeper

love


نوشته شده توسط عرشیا مهران در جمعه 93/5/31 و ساعت 10:36 عصر
love 56 

“I"m in love with you," he said quietly.

"Augustus," I said.

"I am," he said. He was staring at me, and I could see the corners of his eyes crinkling. "I"m in love with you, and I"m not in the business of denying myself the simple pleasure of saying true things. I"m in love with you, and I know that love is just a shout into the void, and that oblivion is inevitable, and that we"re all doomed and that there will come a day when all our labor has been returned to dust, and I know the sun will swallow the only earth we"ll ever have, and I am in love with you.”
 John Green, The Fault in Our Stars

love


نوشته شده توسط عرشیا مهران در جمعه 93/5/31 و ساعت 10:34 عصر
   1   2   3   4   5   >>   >