سفارش تبلیغ
صبا ویژن
(نام داستان را در آخر بخوانید) 

به نام خدا

 

 

(نام داستان را در آخر بخوانید)

 

.

 

 

 

         اولین باری که او را دیدیم همچون شبحی دور و سراب مانند روی ایوان کاخش در حالی که به نرده های طلایی چنگ انداخته و با پوچی تمام به افق نگاه میکرد ایستاده بود.
        در نقطه ی مقابل کاخ و در قلب شهر یک کلاهخودِ غول آسای طلایی افسانه های دفن شده در ژرفای حافظه ها را به نفس کشیدن وا میداشت.
        ابرهای سیاه دورِ شهر حلقه زده بودند و تنها یک آسمان آبی که خورشیدی نداشت همچنان شهر را در بر گرفته بود.
 روی دیوارهای شهر چند لاله ی سرخ با غروری اعجاب انگیز به شیپور های سه و نیم متری می دمیدند و شهر مرده را از خواب بیدار می کردند.


        در بیرون گورستان و روی تپه ای که می شد از بلندترین نقطه اش آن کاخ سنگی و آن شبح سراب مانند را نظاره کرد ،صدای طبل های جنگی و رژه ی سردار سپاه با آن اسب عرب نژادش مثل موج های وحشی و طوفانی ساحل های مدیترانه اشتیاق را به همراه می آورد.
        یک مشت لاکپشت آهنی مسئول آن شدند که نردبان ها را به دیوار برسانند.به دیواری که ابرهای سیاه مماس با آن در آسمان می چرخید.
        جنگ شروع شده بود و طبل ها با نوایی سریعتر، زره های توخالی را همراهی می کردند.
        120نردبان 23متری با اندکی تلفات به دیوار ها تکیه دادند.
        سه گردان از افراد بی تجربه ،با زره ای که لباس خوابشان بود و سلاحی که داسِ کشت و کارشان بود راهی دیوار شدند.شکی در پیروزی نبود،ابرهای سیاه با ما بودند.


        صدای ناله و فریاد بیشتر از صدای برهم خوردن فولادها می آمد و آهن ها بیشتر از آنکه آهن ها را ملاقات کنند، میهمان جسم هایی می شدند که میزبانیِ شان کوتاه و اندک بود.
        یک گروه کوچک و مبتدی دیگر با داس های مرگ به غرب دیوار رفتند.
        دیگر جنازه ها هم فریاد می کشیدند و او همچنان در ایوان کاخش، در حالی که به نرده ها دست ها را می فشرد به افق نگاه میکرد.


        منظره ی پیش رویمان باغ های پاییزیِ پشت سرمان را تداعی می کردکه دچار تندبادی خزان آلود شده بودند و برگ های سرخ را یکی پس از دیگری به گور می فرستادند.
        طولی نکشید که دروازه ی 33متری اسباط بنا به رسم ادب دست های خود را گشود و به ما خوش آمد گفت.
فرمانده فقط یک لغت را فریاد زد:حملــــــه........حملــــــــــــــــــــــه.....
و تنها سوارِ سپاه که همچنان با هربار زمین خوردن سُمِ اسبش موج های وحشی را تداعی می کرد، دیوانه وار و یکّه و تنها به سمت دروازه تاخت.
        یک گروه نیزه دار گارد سلطنتی که شنل هایشان با خون رنگ آمیزی شده بود دروازه را پوشش می دادند و تنها سوار همچنان می تاخت.
        با اولین نیزه ای که پرتاب شد سدّ اشتیاق ها شکست و زره پوش ها و طبل زنان و حتی گوسفندانِ عقبه ی سپاه که قرار بود بعد از تمام شدن روز به خدای ابرهای سیاه پیش کشی شوند نیز، سیل آسا و فریادکشان به سمتِ دروازه ی 33متری روان شدند.
        حتی به اندازه رسیدن یک برگ از خانه ی چوبین به گور خاکستری هم طول نکشید که آسمان آبی را بالای سرِ خود احساس کردیم و در حصار ابرهای سیاه قرار گرفتیم.


        بوی خونِ تازه خُلق و خویمان را تند تر کرد.
        شهر آنچنان بزرگ بود که او همچنان همانند یک شبحِ سراب مانند جلوه می نمود، در حالی که مثل گربه های ولگردِ سیاه، چشم از افق برنمی داشت و چنگال های خود را دورِ نرده های طلایی حلقه کرده بود.
        هر سرباز با هرچه در دست داشت به سویی هجوم می برد.
        در ابتدا ایاصوفیه های کوچک و بزرگی که در خواب بودند با کوبیده شدن لگد ها به درهای چوبی شروع به نفس کشیدن میکردند و صدای خمیازه هایشان، صدای جیغِ بیوه زنانی بود که خود را سپر طفلان خود کرده بودند.


        هفده نفر زره پوش با اشاره دست فرمانده در حالی که یک چشممان به آن کاخِ لعنتی و چشمِ دیگرمان به کلاهخودِ چهارمتریِ طلایی بود به سوی کاخ حرکت کردیم.
        بوی شراب های سرخِ ایتالیایی در جام های برنزی فاحشه خانه ها بیشتر از بوی خون در شهر پیچیده بود.
        پیرمردی را دیدیم که روبروی چند ستون و سقف سنگی دست هایش را مثل سگی که از آب بیرون آمده می لرزاند و با صدایی ترسیده از حتی سایه های مگس فریاد می زد:«قصرهای کوهستان خراب شدند،ناقه را پی کردند،ابر و باد های صرصر ما را فرا گرفتند و تنور ها آب را زائیدند.» و دوباره و دوباره به این آواز پرداخت ولی نیزه ی فرماند در پشت گردنش پنجره ی تازه ای را به رویش گشود که راهِ نور حقیقی را به درونش باز می کرد.
        چند قدم جلوتر به دیوار سلیمان رسیدیم،هنوز جای زخمِ نیزه ی بُخت النَصر بابِلی و شمشیر تیتوسِ رومی و سیاهی حاصل از دوده های آتش بروی آن قرار داشت.دیوار دقیقا بین ما و کلاهخود طلایی بود و حالا ما در وسط دنیا قرار داشتیم.اما کسی جرئت مواجهه با افسانه ها را نداشت.
        آن طرف تر مردهای مستِ جام بدست به همراه زن های برهنه ی خمار گردن زده می شدند و لاشخور ها سرهای بریده شده را به یغما می بردند و او حتی ذره ای نگاهش را برنمی گرداند و حتی اندکی حالت دست هایش را تغییر نمی داد.


        سرباز های کوچک و بزرگ از درها بیرون می آمدند و فریاد می کشیدند و قصد حمله ور شدن می کردند ولی حتی نمی دانستند که سلاح خود را چگونه بدست بگیرند.
        هر ناله و فریادی که به آسمان می رفت مشعلِ افسانه های دروغینِ جنگجویانِ شهر را خاموش می کرد، اما آتش جنگ لحظه به لحظه به سرخی می گرایید.
        تپه های سرسبز و یکدست آن طرفِ دیوار ،گل های سرخی را می طلبیدند که باغبانانِ ما به همراه لاشخور های متعفن گل های سرخِ مطلوب را به طالب تقدیم می کردند.


        گفته شده بود که او در آستانه ی 639مین سالگرد تولدش است و ما آمده بودیم که او را به سوی 640مین گورش همراهی کنیم.
        هرچه به آن کاخِ عجیب و غریب و آن شبح نزدیک تر می شدیم، تصویرِ آن در انعکاس یک نور بی معنا در کلاهخودِ طلایی که از وسط آسمان آبی سرچشمه می گرفت از ما دورتر می شد.
        طبل زنان خسته از تپیدن بودند و جنگجویان تیغ هایشان کند شده و داس ها هریک درونِ جمجمه ای گیر افتاده بودند.


        بوی کودکی تازه بدنیا آمده از بیت لحم به مشام می رسید که به شگفت انگیزیِ راه رفتن ما روی خون ها ، روی آب ها قدم می گذاشت و از قلب تاریخ بیرون آمده بود تا چهارهزار نفر از سربازانِ ما را به هفت تکه نان و یک جامِ خون سیر و سیراب کند.
        از مقابل دروازه ای طلایی گذشتیم که در نقطه ی مقابلش کوه طور قرار داشت و هم کیش کلاهخودِ طلایی و کلاهخودِ تیره ای بود که صاحبِ سرهایشان در خوابی ابدی قرار داشتند.
        صدای فریاد سربازان در نقطه ی عطف تپه ی بوریا و پرچین های حرم شریف منعکس می شد و فریاد سربازانِ مرده در صفحات تاریخ را یادآوری می کرد.
        فقط گرد و غبار بود و جیغ زنان و گریه ی کودکان و او تنهاترین سگِ ولگردی که زبان چشمانش از تشنگیِ دیدنِ افق سیراب نمی شد و استخوان انگشتانش از آن فشار وصف ناپذیر نمی شکست و خرد نمی شد.
        شهر تقریبا زیر پایمان تمام شده بود و او همچنان همان شبحِ سراب مانندی بود که ساعتی قبل از پشت دیوار ها دیدیم.

 

 

 

نویسنده: عرشیا مهران 

 

 

پ.ن1:یک جنگ تاریخی در اسلام.

پ.ن2:نام داستان: من شیطان را دیدم

پ.ن3:اگر مشکلی به نظرتان آمد خوشحال می شوم که در قالب نظر گوشزد کنید.

پ.ن4:پیروز و سربلند باشید 


نوشته شده توسط عرشیا مهران در سه شنبه 93/5/14 و ساعت 1:23 صبح
ترس حضور (داستان کوتاه) 

به نام خدا

 

 

ترس حضور

 

 

خبر  ورود مهمانان در شهر پر شد.

شهر را شور و شوقی فرا گرفت.

ولی او مثل همیشه ناراحت بود.

مهمان هایش که رسیدند ترسی عجیب از چهره های زیبایشان بر جانش افتاد.

با لبخندی که در جلوی هزار لایه غم قرار داشت به آن ها خوش آمد گفت و به پذیرایی کردن پرداخت.

هنوز خیلی نگذشته بود که متوجه حضور مردم  در جلوی خانه اش شد.

خانه ای که مثل آهنربا ، تکه های پلاسیده آهن را از چاه های انزوا جذب می کرد ،ولی ای کاش در راهی دیگر.

لرزان و رنگ پریده در را باز کرد؛

- چه می خواهید؟

شور و اشتیاق و هیاهوی جمعیت صدای طوفان را هم زمین گیر می کرد.

این بار بلند تر؛

- چـــه مـــی خـــواهـــیــد؟

 یکی از آن ها به نشانه ی سکوت جمعیت دستش را بالا برد.با پوزخندی زهرآگین زبان جنباند:

- خودت که میدانی! میخواهیم مهمان هایت را ملاقات کنیم.

قهقه ی خفیفی ایجاد شد....

ته دلش مثل دریایی بود که به یک آن خالی شده و به خود می پیچد.

چاره ای نبود، سریع عزیزترین هایش را صدا زد، فرزندانش را!

همه در جلوی خانه جمع شدند.

- ای مردم! این ها دختران من هستند.

با آن ها نکاح کنید و مزدوج شوید ، اگر به پاکی علاقه ای دارید.

- چه میگویی؟! تو خود رسم ما را می دانی!

- من را پیش مهمانانم شرمسار نکنید.

- بحث نکن! خواسته ی ما یک چیز است.

   اشک در چشم های سیاهش جمع شده بود.

با صدایی پر از بغض که به هزار زحمت و تلاش  به گوش هایی ناشنوا  و با نگاهی که به چشم هایی کور و نابینا می رسید؛

- آیا در میان شما هیچ جوانمردی نیست که بویی از انسانیت برده باشد و من را یاری دهد؟

به پیش مهمان هایش برگشت!

دیگر نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد.

فقط با غم انگیزترین ناله هایی که وجود داشت، از پس هر بغض ، فریادی خفیف که از قلبش سرچشمه میگرفت و در قلبش نیز فرو می نشست می گفت:

- ای کاش...فقط ای کاش به وسیله ی شما نیرویی داشتم و یا....و یا از طرف قبیله ای قدرتمند یاری می شدم

لوط همچنان می ترسید....

 

 

 

 

نویسنده: عرشیا مهران

نوع:داستان کوتاه

 

لوط

پی نوشت: اگر ایرادی دارد خوشحال می شوم که اطلاع بدهید:) 


نوشته شده توسط عرشیا مهران در دوشنبه 93/4/16 و ساعت 2:38 عصر