the name of Allah
انار
شاخ و برگ درختان نور چراغ ها را می کشت. فقط ماه بود که از افق منظره را نقره فام می کرد.
چشمش روی زمین می چرخید. مضطرب و ریزبین. به دنبال لکه ها می گشت.قدم به قدم تمام کوچه را سرکشی می کرد و چشمش را روی آسفالت قدیمی که حالا با هنرنمایی ماه مثل نقره ی خالص بود می گرداند.
گوشش نمی شنید، ناشنوا نبود، اما به بوق ماشین ها توجهی نداشت. تمام تمرکزش روی تمیز کردن آن خیابان ده متری بود.
ریزبین بود،مضطرب بود،وسواس به خرج می داد، اما با این همه ، جارویش را در آغوش گرفته بود و همانند رقص تانگو قدم هایش را با ریتم برمیداشت. قلبش می رقصید، جارویش می رقصید،چشمان و دستان و حتی مغز بی خیالش نیز می رقصیدند.
سه چهار بار تا آخر کوچه را قدم به قدم سرکشی کرد. برگ های خشکیده را جمع کرد.گرد و خاک ها را درون کیسه ای ریخت و همه را به دو کوچه آن طرف تر برد.
نمی خواست به خانه برگردد، جارویش را که هنوز داخل کوچه بود بهانه کرد، دلش میخواست دوباره کوچه را بررسی کند. برگشت ، در آخرِ آن کوچه ی ده متری چند برگ سرخ و زرد و سبز و حتی آبی دید که روی شاخه ی درختان نبودند. خواست که آن ها را جمع کند اما دستش نمی رسید. جارویش را برداشت و خواست که برگ ها را بیاندازد و بردارد داخل کیسه کند، اما چند نفر نگذاشتند. جلویش را گرفتند ، باعصبانیت هلش دادند و گفتند: گمشو دیوانه...
با لب و لوچه های افتاده کنار رفت و روبه روی خانه ای که برگ ها کنارش آویزان بودند نشست و به درختی تکیه داد. شروع کرد به تمیز کردن لباس نارنجی اش.گلایه می کرد که چرا لباسش نارنجی است. چرا سرخ نیست؟! مثل انار! تا همه بدانند که صدها بلور سرخ دیگر درون لباس سرخش وجود دارند.
خودرویی آن طرفتر ایستاد و جمعیت دورش را گرفتند. اگر نور ماه نبود نمیتوانست ببیند که کیست! اما مهتاب و لباس برفی آن فرد صحنه را مثل چله ی تابستان روشن کرده بودند.
آهی کشید و فقط نگاه کرد.....
عروس شد؛ دختری که بخاطرش کوچه برق افتاده بود.
نویسنده: عرشیا مهران